شخصیت خودتونو بهتر بشناسین!!!!!!

امروز برای شما یک تست خود شناسی قرار دادیم.با دقت به سوال ها جواب دهید و در پایان جواب تعبیرتان را بگیرید.

۱- دریا را با کدام یک از وی‍گی های زیر تشریح می کنید.

آبی تیره،شفاف،سبز،گل آلود

۲- کدام یک از اشکال زیر را بیشتر دوست دارید؟

دایره، مربع، مثلث

۳- فرض کنید در راهرویی راه می روید.دودر میبینید.

یکی در ۵قدمی سمت چپتان و دیگری در انتهای راهرو است.هردو در بازاند.

کلیدی جلوی شما بر روی زمین است.آیا آن را بر میدارید؟

بله ، خیر

۴- رنگها را به ترتیب اهمیتی که برایتان دارد بگویید.

قزمز،آبی،سبز،سیاه،سفید

۵- دوست دارید در کدام قسمت کوه باشید؟

قله،دامنه،پای کوه

۶- در ذهنتان اسب چه رنگی است؟

قهوه ای،سیاه ، سفید

۷- طوفانی در راه است،کدام یک را انتخاب می کنید؟

یک اسب ،‌ یک خانه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاسخ هایتان را بخوانید تا  با شخصیتتان بیشتر آشنا شوید.

پاسخ تست شماره یک:

شخصیتی پیچیده آبی تیره
آسان گیر و بی خیال سبز
به سادگی قابل درک شفاف
آشفته و سردرگرم گل آلود

پاسخ شماره دو:

سعی میکنید طوری رفتار کنید که خوشایند همه باشد دایره
خود رای و خود محور مربع
یک دنده و لجباز مثلث

پاسخ شماره سه:

شما آدم فرصت طلبی هستید. بله
شما آدم فرصت طلبی نیستید. خیر

پاسخ شماره چهار:

این سوال اولویت شما در زندگی را مشخص می کند.

دوستان و رابطه آبی
شغل و حرفه سبز
شهوت و دل بستگی قرمز
مرگ سیاه
ازدواج سفید

پاسخ شماره پنج:

جاه طلبی زیاد قله
جاه طلبی متوسط دامنه
جاه طلبی کم پای کوه

پاسخ شماره شش:

فروتن و خاکی قهوه ای
برتر ، مغرور ، تاثیرگذار سفید
غیر قابل پیش پینی ، سرکش ، هیجان انگیز سیاه

پاسخ شماره هفت:

این سوال اولویت های  شما به هنگام مشکلات را تعیین می کند.

همسر اسب
فرزندان خانه

عشق پدر و فرزند

در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : “پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.” مرد در جواب گفت : “چه پسر زیبایی!” و در ادامه گفت : “او هم پسر من است.” و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد . مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : “تامی ، وقت رفتن است. “

اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : ” بابا ! فقط ? دقیقه دیگه ، باشه ؟ ”

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : “تامی! دیر می شود ، برویم.” ولی تامی باز خواهش کرد : “بابا ! ? دقیقه ، این دفعه قول می دهم. ”

مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : “شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ ”

مرد جواب داد : “دو سال پیش در حادثه ی رانندگی پسر بزرگترم را از دست دادم . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. تامی فکر می کند که ? دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من ? دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم.”

بخدا خدا خیلی دوسمون داره باورت نمیشه...

خوابیده بودم ؛
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت جای پا بود . یکی مال من و یکی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیبایی ها ، لبخند ها ، شیرینی ها ، مصیبت ها ، … همه و همه را می دیدم .
اما دیدم در کنار بعضی برگها فقط یک جفت جای پا است . نگاه کردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، دردها ، بیچارگی ها .
با ناراحتی به خدا گفتم : “روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها ، دردمندی ها ، تنها رها کنی ؟ چگونه ؟
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد . لیخندی زد و گفت ” فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .
من به قول خود وفا کردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نکردم ،
حتی برای لحظه ای ،
آن جای پا که در روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی که تو را به دوش کشیده بودم !!!