تولدی دیگر
من اکنون ایستاده ام
و خود را می نگرم که دارم از پس تکه ابرهای نمودین خویش سر می زنم.
طلوع خود را می نگرم و خود را به نرمی و رضایت، غرق لذت و امید ، تسلیم او می کنم.
او که مرا می مکد
و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم !
نسیم امید بر چهره ام می وزد و من، در نشئه ی مطبوع نیست شدن هایم غرقه در شکر و اشک در انتظار آنم که از آن پر شوم احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد، سراپایم را فرا می گیرد ،
تمام « هستن » م را لبریز می کند. همه ی لکه هایی را که از اثر انگشتان طبیعت بر دیواره های « بودن» م مانده بود، می زداید.مرا در خود می شوید.
دیگرم می سازد و من ، گرم این لذت دردآمیز تولد خویش، ساکت مانده ام.
اما نمی دانی !
این که در من فرا می رسد به عظمت همه ی این هستی است ، چه می گویم ؟
به عظمت ابدیت است . به عظمت مطلق است و به هراس بی کرانگی !
سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را و « بودن » من ، این قفس تنگ و نا توان ، گنجایش آن را ندارد . احساس می کنم که در خود فرو می شکنم ، نمی دانم چیست ؟ اما بی تابم .
« دکتر علی شریعتی »