تولدی دیگر

من اکنون ایستاده ام

و خود را می نگرم که دارم از پس تکه ابرهای نمودین خویش سر می زنم.

طلوع خود را می نگرم و خود را به نرمی و رضایت، غرق لذت و امید ، تسلیم او می کنم.

او که مرا می مکد

و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم !

نسیم امید بر چهره ام می وزد و من، در نشئه ی مطبوع نیست شدن هایم غرقه در شکر و اشک در انتظار آنم که از آن پر شوم احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد، سراپایم را فرا می گیرد ،

تمام « هستن » م را لبریز می کند. همه ی لکه هایی را که از اثر انگشتان طبیعت بر دیواره های « بودن» م مانده بود، می زداید.مرا در خود می شوید.

دیگرم می سازد و من ، گرم این لذت دردآمیز تولد خویش، ساکت مانده ام.

اما نمی دانی !

این که در من فرا می رسد به عظمت همه ی این هستی است ، چه می گویم ؟

به عظمت ابدیت است . به عظمت مطلق است و به هراس بی کرانگی !

سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را و « بودن » من ، این قفس تنگ و نا توان ، گنجایش آن را ندارد . احساس می کنم که در خود فرو می شکنم ، نمی دانم چیست ؟ اما بی تابم .

« دکتر علی شریعتی »

با اجازه از دوست گرامیم نبی الله باستان

در گذرگاهی تنگ چون گلوگاه حیات می درد خلوت شب نور چراغ ، می خزد ماه به سوی رگ باغ سردی شب ، همه ی زنجره ها کرده خموش و سپیدار سیاه در سکوتی سنگین صبح را منتظر است دیر وقتیست که در کوچه ی ما دست تقدیر زمان همه ی پنجره ها را بسته است و در این شهر خموش بوسه از دورترین نزدیکی ، نقض پبوند حقوق بشر است لاله ها داغ به دل سر به گریبان بردند و علفهای هرز ، راه صد ساله به شب پیمودند لیک در باور دلهای گرم صبح از پشت حصاری تیره مردی از جنس زمان عزم این بادیه را خواهد کرد قصه ی عشق به هم خواهد ریخت لاله زاران بیدار ، داغ بر دل همه خواهند سرود نغمه ی سرخ صبوران صبوح صبح خواهد شد و در این وادی نمناکتر از مطلق صفر روح عصیان زده از آتش آزادی و عشق حوض نقاشی ها را پر احساس شعف خواهد کرد پر احساس هوایی تازه باز پروار کبوترها تیرگی های پر زاغان را شستشو خواهد داد و زمستان ز پی آمدن نام بهار در سیه چال زمان خواهد مرد مرد و زن پیر و جوان همه خواهند سرود نغمه ی دلکش آزادی را رو سیاهی زغال است که در خانه غم خواهد ماند ...