در گذرگاهی تنگ چون گلوگاه حیات می درد خلوت شب نور چراغ ، می خزد ماه به سوی رگ باغ سردی شب ، همه ی زنجره ها کرده خموش و سپیدار سیاه در سکوتی سنگین صبح را منتظر است دیر وقتیست که در کوچه ی ما دست تقدیر زمان همه ی پنجره ها را بسته است و در این شهر خموش بوسه از دورترین نزدیکی ، نقض پبوند حقوق بشر است لاله ها داغ به دل سر به گریبان بردند و علفهای هرز ، راه صد ساله به شب پیمودند لیک در باور دلهای گرم صبح از پشت حصاری تیره مردی از جنس زمان عزم این بادیه را خواهد کرد قصه ی عشق به هم خواهد ریخت لاله زاران بیدار ، داغ بر دل همه خواهند سرود نغمه ی سرخ صبوران صبوح صبح خواهد شد و در این وادی نمناکتر از مطلق صفر روح عصیان زده از آتش آزادی و عشق حوض نقاشی ها را پر احساس شعف خواهد کرد پر احساس هوایی تازه باز پروار کبوترها تیرگی های پر زاغان را شستشو خواهد داد و زمستان ز پی آمدن نام بهار در سیه چال زمان خواهد مرد مرد و زن پیر و جوان همه خواهند سرود نغمه ی دلکش آزادی را رو سیاهی زغال است که در خانه غم خواهد ماند ...